جدول جو
جدول جو

معنی کت باد - جستجوی لغت در جدول جو

کت باد
پازدن –دست و پا زدن، پافشاری درکارها
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کی راد
تصویر کی راد
(پسرانه)
پادشاه بخشنده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کی زاد
تصویر کی زاد
(پسرانه)
زاده پادشاه
فرهنگ نامهای ایرانی
کمربندی که از پشم یا ابریشم ببافند و در یک سر آن تکمه یا مهره و در سر دیگرش حلقه بدوزند و هنگامی که بخواهند به کمر ببندند مهره را در حلقه بیندازند، برای مثال سنگ تک بند قلندر کشتی تجرید را / از پی تسکین به بحر بینوایی لنگر است (جامی- مجمع الفرس - تک بند)
فرهنگ فارسی عمید
(کَ / کِ غُ)
به معنی عادل بر حق باشد، چه کی به معنی عادل و غباد برحق است. (برهان) (آنندراج). عادل بر حق. (ناظم الاطباء). از: کی + غباد. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به کی و غباد و قباد شود
لغت نامه دهخدا
(کُ رُ کَ)
دهی است از دهستان حسنوند بخش سلسلۀ شهرستان خرم آباد. تپه ماهور و سردسیر است و 120 تن سکنه دارد. از سراب فتح اللهی وزز مشروب می شود. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری است و ساکنین از طایفۀحسنوند می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ دِهْ)
شانه بین. کتاف. (ناظم الاطباء). آنکه با نگاه کردن به کت گوسفند سرگذشت گوید. آنکه از خطوط استخوان کت گوسفند از طالع کسان خبر دهد. آنکه از خطوط استخوان شانۀ گوسفند (پاروی گوسفند) فال گوید. (یادداشت مؤلف). رجوع به شانه بین شود
لغت نامه دهخدا
(کَدِ رَ)
دهی است از دهستان زاوه بخش حومه شهرستان تربت حیدریه. دارای 64 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ کَ / کِ)
کج بازنده. که کج بازد، کسی که در بازی دغل می کند و راستی ندارد. آنکه غلط بازی کند. (فرهنگ فارسی معین). مکار و فریبنده. (ناظم الاطباء) ، بد معامله و مفسد. (آنندراج). کج پلاس. و رجوع به کج پلاس شود
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ)
دهی است از دهستان اورامان بخش رزاب شهرستان سنندج. کوهستانی و معتدل است و 400 تن سکنه دارد. محصولش غلات، لبنیات و توتون و شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کَ بُ دَ)
دهی است از دهستان رودبار بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین. واقع در 27هزارگزی راه عمومی. کوهستانی و سردسیر است با415تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن نخود و شغل اهالی زراعت است و عده ای هم برای تأمین معاش و کارگری به گیلان میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(کَ زَ)
دهی است از دهستان هلیلان بخش مرکزی شاه آباد، دشت و معتدل سرد است و 150 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
ورم دائم در بیرون شکم که به چشم دیده شود. ظاهراً با ’غم باده’ یکی است. رجوع به غم باده شود
لغت نامه دهخدا
نام محله ای است به بخارا. و عبدالله بن مجید کلابادی از آنجاست. (انجمن آرای) (آنندراج). نام دروازه ای به بخارا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بر دروازۀ کلاباد در منزل درویش بودند. (انیس الطالبین ص 138). به دروازه کلاباد رسیدم نماز شام شده بود. (انیس الطالبین ص 159). با جمعی از درویشان شهر بخارا در دروازۀ کلاباد بودند در منزل درویش. (انیس الطالبین ص 159). حضرت خواجۀ ما قدس اﷲ روحه در بخارا در محلۀ کلاباد بودند. (انیس الطالبین ص 77). و رجوع به کلابادی و احوال و اشعار رودکی ص 94 شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان بزچلو است که در بخش وفس شهرستان اراک واقع است و 243 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شُ تُ)
شتربال. شتر دوکوهان. (ناظم الاطباء). رجوع به شتربال شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ قُ)
نام اولین پادشاه از سلسلۀ کیان. (ناظم الاطباء). نام پادشاهی عظیم الشأن از ایران که کمال عیاش بود و صد سال پادشاهی کرد. (غیاث) (آنندراج). کیقباد سرسلسلۀ پادشاهان کیانی است. راجع به او و پادشاهان دیگر این سلسله تقریباًمندرجات مورخین موافق است. پس از مردن گرشاسب آخرین پادشاه پیشدادی بااینکه طوس و گستهم پسران نوذر در حیات بودند و خاندان فریدون هنوز از میان نرفته بود اما چون فر ایزدی با آنان نبود، ناگزیر به پادشاهی نرسیدند. پس از مشورت زال با موبدان، کیقباد را که دارای فر ایزدی و برازندۀ تاج و تخت بود به شهریاری برگزیدند و رستم پسر زال به البرزکوه رفت و او را به استخر آورد. بعد از رسیدن کیقباد به پادشاهی تورانیان که به ایران هجوم آورده بودند، شکست یافته برگشتند. (از یشتها تألیف پورداود ج 2 ص 222) :
که در دست ایشان بود کیقباد
چو فرزندپیروز خسرونژاد.
فردوسی.
ابر کیقباد آفرین کن یکی
مکن پیش او در، درنگ اندکی.
فردوسی.
به شاهی نشست از برش کیقباد
همان تاج گوهر به سر برنهاد.
فردوسی.
منسوخ گشت قصۀ کاوس و کیقباد
افسانه شد حکایت دارا و اردوان.
ظهیر فاریابی.
هم سبب امن را رایت تو کیقباد
هم اثر عدل را رای تو نوشین روان.
خاقانی.
تاریخ کیقباد نخواندی که در سیر
عدلش ز فضل عاطفه گستر نکوتر است.
خاقانی.
نه نه قباد مخوان کیقباد خوانش از آنک
قباد چاوش روز سلام او زیبد.
خاقانی.
خسرو خرسندی من درربود
تاج کیانی ز سر کیقباد.
خاقانی.
حکیمی دعا کرد بر کیقباد
که در پادشاهی زوالت مباد.
سعدی.
شاهی چو کیقباد و چو افراسیاب گرد
کشور چو شاه سنجر و شاه اردوان گرفت.
عبید زاکانی.
تخت تو رشک مسند جمشید و کیقباد
تاج تو غبن افسر دارا و اردوان.
حافظ.
رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 29 و 44 و 91 و تاریخ گزیده ص 91 و یشتها تألیف پورداود ج 2 ص 222 وامثال و حکم ص 1552 و کیغباد شود
لقب معزالدین که پادشاه دهلی و ممدوح امیرخسرو بود. (آنندراج). دهمین از سلاطین مملوک هند از 686 تا 689 هجری قمری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی از دهستان گرمادوز است که در بخش کلیبر شهرستان اهر واقع است و 129 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی است از ناحیۀ سردرود و صحرا از نواحی تبریز. (نزهه القلوب مقالۀ سیم چ اروپا ص 78)
لغت نامه دهخدا
آسیا که بقوت باد گردد، بادآس، رحی الرّیح، (ربنجنی)، آسیاچرخ
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سموم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
سموم. باد گرم
لغت نامه دهخدا
(خِ)
بادزن کلان که به حلقه های سقف وغیره آویزند و این در ولایت هندوستان مرسوم است و هردو را به عربی مروحه خوانند و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته. (آنندراج). بادزن. مروحۀ کلان. (از ناظم الاطباء). بادکش. (یادداشت بخط مؤلف) :
کجا بر در خانه ای ایستاد
که چشمش نزد طعنه بر خشت باد.
قدسی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
در موقعی که کسی (مانند درویش معرکه گیر یا شعبده باز) بدشمنان دین لعنت فرستد شنوندگان میگویند: (بش باد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیقباد
تصویر کیقباد
نادرست نویسی کیغباد غباد در پارسی برابر است با (بر حق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کش باف
تصویر کش باف
آنکه پارچه کش بافد، پارچه ای که تواء م با کش است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کج باز
تصویر کج باز
آنکه غلط بازی کند، بد معامله، مفسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آس باد
تصویر آس باد
آسیا که بقوت باد گردد، آسیا چرخ
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از انواع ورزشهای دسته جمعی و بازیی است شبیه به (چلتوپ) یا (شلتوپ) که در ایران مرسوم است. درین بازی گوی را با چوبدست میزنند گروه رقیب آنرا گرفته بتعقیب ورزشکار میپردازند. این ورزش در آمریکا و اروپا رواج دارد
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی که پر از باد است دمیده متورم نفخ کرده توپ پر باد، متکبر مغرور پر ادعا: کله پرباد، پر از خودستایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آتش باد
تصویر آتش باد
سموم، باد گرم
فرهنگ لغت هوشیار
((بُ))
مجموعه ای از کلیدهای نمایشگر حروف الفبا و نشانه های دیگر که بر روی یک صفحه قرار گرفته اند و به رایانه متصل می شوند، از این وسیله برای ورود اطلاعات به رایانه استفاده می شود، صفحه کلید (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بش باد
تصویر بش باد
((بِ))
در موقعی که کسی به دشمنان دین لعنت فرستند، شنوندگان می گویند، بیش باد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آس باد
تصویر آس باد
((س ِ))
آسیابی که با نیروی باد کار می کند. بادآس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آتش باد
تصویر آتش باد
باد گرم، باد مسموم
فرهنگ فارسی معین